خر گوش کوچولو وهویج بزرگ
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود زیر یک گنبد کبود خرگوشی باهوش بابچه اش در جنگلی باحیوانات مهربان زندگی میکرد.یک روز خرگوش قصه ی ما می خواست برود به تفریح اما یک مشکل داشت که مشکلش این بود :اون یه هویج بزرگ داشت ونمیدونست به کدوم یکی از دوستاش بده . بعد رفت به اقا خرسه گفت«:سلام اقا خرسه می تونید از هویج من مراقبت کنید ؟» اقا خرسه جواب داد«:سلام بله که میتونم .» خانم خرگوشه از اقا خرسه خداحا فظی کرد ورفتند . وقتی بر گشتن به خونه ی اقا خرسه رفت به اقا خرسه گفت «:هویج من را بدید .»اقا خرسه با ناراحتی گفت«: هویج شما گمشده .» خرگوش که داشت با اقا خرسه دعوا می کرد گورخر که داشت قدم می زد گفت«:چی شده چرا باهم دعوا می کنید ؟» اقاخرسه جواب داد «: من اینجا داشتم غذا می خوردم که هوج خانم خرگوشه رو یکی دزدید الان خانم خرگوشه میگه من خوردمش.» گورخر گفت «:هویجه که دست خرگوش کوچو لو است !» خانم خرگوشه وقتی دید هویج دست خر گوش کوچولو است تعجب کرد و از اقا خرسه معذرت خواست واقا خرسه خانم خرگوشه را بخشید وسوپ خوشمزه ای باهویج پختن باهمه ی حیوانات جنگل سوپ را خوردند .
تمام شد
مشخصات
نام ونام خانوادگی نویسنده :محمد رضائی والا