اولین داستانی که نوشتم

خر گوش کوچولو وهویج بزرگ

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود زیر یک گنبد کبود خرگوشی باهوش بابچه اش در جنگلی باحیوانات مهربان زندگی میکرد.یک روز خرگوش قصه ی ما می خواست برود به تفریح اما یک مشکل داشت که مشکلش این بود :اون یه هویج بزرگ داشت ونمیدونست به  کدوم یکی از دوستاش بده . بعد رفت به اقا خرسه گفت«:سلام  اقا خرسه می تونید از هویج من مراقبت کنید ؟» اقا خرسه جواب داد«:سلام بله که میتونم .» خانم خرگوشه از اقا خرسه  خداحا فظی کرد ورفتند .  وقتی بر گشتن  به خونه ی اقا خرسه  رفت  به اقا خرسه گفت «:هویج من را بدید .»اقا خرسه با ناراحتی گفت«: هویج  شما گمشده .» خرگوش  که داشت با اقا خرسه  دعوا می کرد  گورخر که داشت قدم  می زد  گفت«:چی شده چرا باهم دعوا می کنید ؟» اقاخرسه جواب داد «: من اینجا داشتم غذا می خوردم که هوج خانم خرگوشه رو یکی دزدید الان خانم خرگوشه میگه من خوردمش.» گورخر گفت «:هویجه که دست خرگوش کوچو لو است !» خانم خرگوشه وقتی دید هویج  دست خر گوش کوچولو است تعجب کرد و از اقا خرسه معذرت خواست واقا خرسه خانم خرگوشه را بخشید وسوپ خوشمزه ای باهویج پختن باهمه ی حیوانات جنگل سوپ را خوردند .

تمام شد

 

 

مشخصات

 

نام ونام خانوادگی نویسنده :محمد رضائی والا

 

 

 

 

 


تاریخ : 03 شهریور 1394 - 21:05 | توسط : محمد رضائی والا | بازدید : 2856 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام